نازنين زهرانازنين زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

نازنين زهرا نفس مامان وبابا

نازنین زهرا ومرگ بر آمریکا

از ابتدای دهه فجر و پخش آهنگ های انقلابی از تلویزیون وبرنامه های مهد ، دخمل نازنازی بی صبرانه منتظر راهپیمایی 22 بهمن بود و هر روز ازم می پرسید کی میریم مرگ برگ آمریکا این طوری شد که گل مامان رفت راهپیمایی ومامان هم پس ازچند سال غیبت به خاطر بارداری و.... رفت را هپیمایی ساعت 8 بیدارشدیم ، بدون صبحانه خوردن رفتیم مدرسه ( مامانی برای نازنین زهرای گل نون و پنیر برد که تو مدرسه خورد) البته مثل قضیه کربلا رفتن  بابا راضی نبود و بقیه از روی دلسوزی می خواستند منعمون کنند ولی به من و دخمل با وجود همه سختی هاش خوش گذشت اینقد دختر نازنازی مامان ازته دل وبا مشت های گره شده داد زد مرگ بر آمریکا مامانی ذوق مرگ شد به خدا ...
22 تير 1392

نازنین زهرا رفته به اردو برای نصف گردو!

جمعه هفته قبل از طرف مهد کودک رفتیم اردو . صبح زود صبحانه رو آماده کردیم و را ه افتادیم به طرف مهد ، عسل مامان ذوق زده بود و همش در حال وراجی ! از قبل لیست خرید رو با نازنین زهرا چک کرده بودیم قراربود براش یه عالمه لباس بخرم همراه با توپ و بستنی ! وقتی رسیدیم مهد با هم سوار تاب شدیم ومنتظر حرکت موندیم تومینی بوس گل مامان نسبتا اروم بود ویکمی از صبحونش رو خورد اما تو بازار خیلی شیطونی میکرد وهمش باید دنبالش میدویدم مخصوصا بعدازخرید یک توپ گنده . نکته جالب این بود که بعداز خارج شدن از مغازه لباس فروشی پلاستیک خریدمون رو چک کرد و با تعجب به من گفت پس بقیه پیراهنها کو ؟ نازی دخمل کو چو لو فکر میکرد همه ی پیراهن هایی که پرو کرد...
22 تير 1392

جشن تولد دوسالگی

عسل مامان همین طور که پیش از این برات توضیح دادم تولدت رو با تاخیر گرفتیم ،یک جشن تولد خودمونی و ساده با حضور مامان جان و بابا جان و عموها وعمه ها. به نظر من برای بچه هایی به سن وسال تو یک جشن خودمونی بهتر خوش میگذره ، همین طور هم بود چون ﻗبل از اومدن مهمانها کلی با بادکنک های تزیینی بازی کردی تو مراسم کلی شیطنت کردی و کسی ازت ایراد نگرفت این هم چندتا عکس از تولد سوگلی مامان وبابا این هم عکس کیک تولد دخمل نازنازی حالا لحظه بریدن کیک این عکسها رو هم از شیطنت هات گرفتیم بابایی برات اسب بادی خریده بود به سفارش خودت که با دیدنش ذو ﻖ زده شدی واسمشو هم گذاشتی پیتکو پیتکو! از جوجه پشمالوی ماماجا...
12 بهمن 1391

تولد گلی

مامانی شرمنده اتم به خدا ، یک عالمه معذرت می خوام که این مدت نیومدم . مامانی الان دوروزاز تولدت میگذره اما به خاطر ماه صفر هنوزتولد نگرفتیم برات ، یکی دو روز آینده انشالله یک تولد برات میگیریم خودت که خیلی مشتاقی فعلا عکس های تولد پارسالت رو میگذارم ...
22 دی 1391

درد دل هاى مامان

سلام مامانى اين روزها حس بالارفتن از يك تپه به من دست داده انگار جون مى كنم براى انجام كارهاى مدرسه ، خونه ونگهدارى از تو عسلم ! تازه احساس ميكنم اونطور كه لازمه بهت نميرسم همش نگرانم خسته و پراز استرس !!                                           براى مامانى دعاكن عزيزم
21 آبان 1391

كارهاى عجيب

مامانى اين روزها خيلى شيطون بلا شدى ديشب همكارا اومده بودن خونمون تو با بچه هاشون دعواكردى و يكى از بچه هارو زدى خيلى ناراحتم كردى اونقد كه شب تا صبح خوب نخوابيدم واقعا نمى دونم چرا اين طورى شدى ؟  همه ميگند به خاطر رفتن به مهد هست ولى اخه هرچى از مربيت مى پرسم ميگه تومهد مشكلى ندارى و با بچه ها بازى مى كنى دارم خودم رو دلدارى ميدم و به خودم تلقين مى كنم كه موضوع فقط يه حسادت بچه گانه هست خداكنه اينطور باشه
9 آبان 1391

اتفاقى زيبا

سلام سلام سلام مامانى دلم يه ذره شده براى حرف زدن با دختر نازم چند روزى اينترنتمون قطع بود ونتونستم به وبلاگت سر بزنم تواين چند روز اتفاقات زيادى افتاده ، گلم يادت مياد دفعه قبل از اتفاقات مدرسه شاكى بودم ولى هميشه هم فقط اتفاقات بد نميفته ، چند روز بعد از اون جلسه خسته كننده اول وقت يكى از بچه هاى با محبت ومهربون اومد پيشم و گفت خانم  امروز يه كادويى براتون اوردم مامانم دوخته ومطمينم به درد همه خانوما ميخوره اخروققت هم كادوشو اورد يه كارت كوچولوى ناز با دوتا دستگيره صورتى قهوه اى راستش خيلى خوشحال شدم اخه يك هديه غير منتظره بود با هديه روز معلم كه بيشتر حالت وظيفه به خودش گرفته فرق مى كرد وققتى اوردمشون خونه اويزونشون كردم تو ا...
9 آبان 1391

يك روز سخت

عزيزدل مامان روز پنج شنبه روز بسيار سختى براى مامان بود اول اينكه شيفت بعد از ظهر بوديم و تورو برديم خونه مادر بزرگت ؛ ساعت هاى كلاسى امروز كوتاه بود چون ساعت چهار جلسه دبيران داشتيم من امروزبا دوتا كلاس پرورشى داشتم وبر خلاف هميشه چون شيمى نداشتم كه عقب بيفتيم از درس براى كوتاه شدن ساعتها ناراحت نبودم وبه نظر ميومد شانس اوردم وساعت چهار با انرژى رفتم  دفترمدرسه براى جلسه ؛ يك جلسه اعصاب خردكن ومزخرف ! ازاول جلسه تا اخر مدير ومعاون فقط سر امتيازبندى صحبت مى كردند كه نماز جماعت اينقدر امتياز داره بسيجى بودن اينقدر و....... اخه اين هم شد حرف ! نمازى كه براى امتياز خونده ميشه اخه دردى رو دوا نميكنه ؟پشايد من زيادى حساس شدم يا بقيه دا...
28 مهر 1391